داستان خرسي که مي خواست خرس باقي بماند
خرسي که مي خواست خرس باقي بماند / نويسنده يورگ اشتانير؛ مترجم ناصر ايراني؛
خلاصه ي داستان:
درختان برگ مي ريختند و غازهاي وحشي رو به جنوب پرواز مي کردند. سردي باد خرس را مي آزرد. او يخ کرده و خسته بود. بوي برف را در هوا شنيد و به سوي غار گرم و دلپذيرش رفت. در لانه ی گرم خود به خوابي عميق فرو رفت. خرس ها در تمام طول زمستان مي خوابند.
روزي حادثه اي اتفاق افتاد آدمياني به جنگل آمدند و با خود نقشه و دوربين و ارّه آوردند و درختان را يکي پس از ديگري بريدند. سپس ماشين و جرثقيل آوردند تا در دل جنگل يک کارخانه بسازند.
وقتي بهار فرا رسيد، خرس از خواب بيدار شد.غار او اينک زير کارخانه بود.خرس از غار بيرون آمد، با تعجب به کارخانه زُل زد. در همين لحظه نگهبان کارخانه جلو دويد و داد زد : اوهوي، عمو! چرا آنجا بيکار ايستاده اي؟
خرس گفت : معذرت مي خواهم از حضورتان، آقا ولي من يک خرسم.
نگهبان داد زد : يک خرس؟ تو هيچي نيستي مگر يک کارگر تنبل و کثيف. او آن قدر عصباني بود که خرس را برد پيش رئيس کارگزيني.
خرس در نهايت ادب به رئيس کارگزيني گفت من يک خرسم، آقا.
رئيس کارگزيني گفت : تو يک کارگر تنبل و کثيف هستي که بايد حمام بروي تا قيافه آدميزاد پيدا کني. آن وقت خرس را پيش معاون بخش اداري برد.
وقتي خرس وارد اتاق معاون بخش اداري شد، داشت تلفني به کسي مي گفت : ما اينجا يک کارگر خيلي تنبل داريم که ادعامي کند خرس است. و او را پيش رئيس بخش اداري فرستاد.
وقتي خرس وارد اطاق رئيس بخش اداري شد. او گفت چه موجود کثيفي، جناب رئيس مي خواهد ببيندش. ببريدش خدمت ايشان.
جناب رئيس به حرفهاي خرس خوب گوش داد، و دست آخر گفت : جالب است! پس تو خرس، آره؟ تا وقتي ثابت نکني که حقيقتاً خرسي من حرفت را باور نمي کنم.
خرس پرسيد : ثابت کنم؟ جناب رئيس جواب داد: بله، چون من مي گويم خرس هاي حقيقي را فقط در باغ وحش ها وسيرک ها مي توان پيدا کرد. دستور داد که خرس را با جيپ به نزديک ترين شهري ببرند که باغ وحش داشت. خود نيز با اتومبيلش همراه او رفت.
خرس هاي باغ وحش همين که خرس غريبه را ديدند سرشان را تکان دادند و گفتند: اين خرس خرس حقيقي نيست. خرس حقيقي که سوار جيپ نمي شود. خرس حقيقي، مثل ما، در قفس زندگي مي کند.
خرس خشمگينانه فرياد زد: شما اشتباه مي کنيد. من خرسم! من خرسم!
جناب رئيس لبخند زد و گفت : تو شهر بزرگ بعدي يک سيرک هست. خرسهاي سيرک بسيار باهوشند.
مي رويم آنجا تا تو حرفت را ثابت کني. خرسهاي سيرک مدت بسيار زيادي به خرس غريبه چشم دوختند و بالاخره گفتند: او شبيه خرس هست ولي خرس نيست.
خرس با اندوه جواب داد : نه.
کوچکترين خرس سيرک داد زد : او چيزي نيست جز يک مرد تنبل که لباس پشمي پوشيده و حمام نرفته. همه خنديدند. جناب رئيس هم خنديد. خرس بيچاره به قدري غمگين بود که نمي دانست چه بايد بکند.
و هنگامي که به کارخانه برگشت، براي خرس يک لباس کار آورد، و به او گفت ريشت را بزن، او مثل بقيه کارگران کارت حضور و غياب را ساعت زد. نگهبان کارخانه او را پشت ماشين بزرگي برد و به او گفت که چه بايد بکند. خرس سرش را تکان داد که يعني چشم.
از آن به بعد خرس يک کارگر کارخانه بود و روز پس از روز، هفته پس از هفته، و ماه پس از ماه پشت ماشين مي ايستاد و کار مي کرد.
برگ درختان که زرد شد، حس خستگي در بدن خرس شروع کرد به ريشه دواندن. هر چه برگها بيشتر و شادمانه تر در باد پاييزي مي رقصيدند، خرس بيشتر و بيشتر خسته مي شد. همکارانش مجبور مي شدند صبحها او را از تختخوابش بيرون بکشند و چندان نگذشت که، بي آنکه دست خودش باشد، پشت ماشين به خواب مي رفت.
يک روز نگهبان کارخانه پيشش آمد و داد زد: تو داري به توليد کارخانه لطمه مي زني. ما اينجا به کارگر تنبل بي عرضه اي مثل تو احتياج نداريم. تو اخراجي!
خرس ناباورانه به او نگاه کرد و پرسيد: اخراج؟ منظورت اين است که من هر جا دلم بخواهد مي توانم بروم. نگهبان کارخانه
داد زد : نه، هيچ کس جلويت را نمي گيرد.
خرس فرصت را از دست نداد. زود بقچه اش را برداشت و از کارخانه بيرون رفت.
يک شب و يک روز و سپس يک روز ديگر پياده راه رفت. او از ميان برف کشان کشان به جنگل رفت. آن قدر رفت و رفت و رفت تا به يک غار رسيد.
بيرون غار نشست و به خود گفت : نمي دانم چه بايد بکنم، اي کاش اين قدر خسته نبودم. او مدت بسيار درازي آنجا نشست به افق خيره شد، به زوز. باد گوش سپرد و به برف اجازه داد که روي او ببارد و بپوشاندش.
به خود گفت : حتم دارم که يک چيز خيلي مهم را فراموش کرده ام، ولي آن چيز چيست؟ چه چيز را فراموش کرده ام؟
نظرات شما عزیزان: